در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۳۱ مطلب با موضوع «قبل نوشت» ثبت شده است

فکر کنم بچه‌گی رو همون موقعی از دست دادیم که دیگه شهریورها _حالا چه قبل و یا چه بعد تولدم_ نرفتیم نطنز و توی اون خونه ای که عمه ها و عموها و بابا نصف کودکی شون رو گذروندن، چند روزی نموندیم.

همون خونه با باغچه ی کوچیک حیاطش که وقتی من بچه بودم شبیه یه باغ می موند و سبزی و «پیاز ناقه» و هر چیزی که برای غذا میخواستیم تازه تازه توش پیدا می شد.

همون که آشپزخونه اش سه تا پله از حیاط میخورد و می رفت پایین. همون خونه ای که عشق مون خوابیدن روی سقف اش زیر آسمون کویر بود و وقتی که غرق بی نهایت ستاره ی توی آسمون ها بودی نمی فهمیدی که کی خوابت برده یا اگه بعد از سر و صدای نماز بزرگترها بیدار نمی شدی و تا طلوع صبر میکردی احتمالا کل خواب دیشب زهر مارت می شد چون که آفتاب مستقیم میخورد تو صورتت!

بچه‌گی رو همون موقع تموم کردیم که وقتی صبحونه خورده و نخورده با بقیه نوه ها و نتیجه ها میخواستیم تا «پاچنار» بدو بدو مسابقه بدیم، «آقاجون» دستم رو میگرفت و همون توصیه همیشگی رو می کرد:

«آقاجون فقط از انارهایی که شاخه هاش از دیوار باغ بقیه اومده بیرون بخورید ها...»

با اینکه خودشون کلی باغ داشتن یا اینکه همه اکثرا اونجا فامیل بودن و اگه آقاجون میخواست کل بار باغ‌شون رو میاوردن و توی حیاط ما خالی می کردن، قصد داشت یه چیزی یادمون بده... من توی اون جمع نه کوچیک ترین بودم و نه بزرگترین ولی اونوقت ها نمیدونستم چرا من رو کنار می کشید و بهم می گفت.


بچه‌گی مون همون موقع تموم شد؛

«چشم آقاجون» رو میگفتم و میرفتم دنبال بقیه و شروع می کردیم انار چیدن از باغ های بعد مسجد و «میرآب» و تا از کنار اون هفت تا چناری که به طرز عجیبی از یه ریشه در اومده بودن _و طبیعتا اسم همه مون روی تنه شون حک شده بود_ بگذریم و به چشمه‌ی پاچنار برسیم، فکر کنم چند کیلویی انار ترش جمع کرده بودیم، به زور میشکوندیم شون و توی «آب تگری» چشمه میذاشتیم تا حسابی خنک بشه و اینقدر بخوریم تا دل‌مون یه ذره درد بگیره و بعد میرفتیم به توصیه ی «علی خُلو» نفری یه انار سفید شیرین میخوردیم تا همه چی رو توی شکم مون بالانس کنه.

همونجا

همون موقع که دیگه نکردیم این کارها رو، همون موقع بچه‌گی ام تموم شد.

چند قدم اونور تر از پاچنار

کنار چشمه ای که از زیر دیوار کاهگلی باغ بیرون میومد

همونجا...


میدونم شاید «این حرف برات(م) زوده» ولی دوست دارم مثل آخر عمر هایدگر همه چیز رو جمع کنم و بیخیال برم همانجا بمونم... تا انتها.

  • الف
نمی دانم شش سالم بود یا نه ولی برادر کوچکترم چند وقت دیگر قرار بود به دنیا بیاید.
یادم هم نیست در کدام خانه مان بودیم یا اصلا چطور بحث به آنجا رسید.
ولی نشسته بودیم روی تخت و مادر گرام داشت ازم می پرسید که دوست دارم اسم «داداشم» چه باشد؟ 
باز هم نمی دانم از کجا انتخاب اسم مان رسید «ابوالفصل» و این اسم توی انتخاب هایمان آمد
اما
یادم هست که پرسیدم «اسم کی ابوالفصل هست؟ کی بوده اصلا؟»
و باز هم یادم هست مادر شروع کرد برایم داستان سقا و ظهر عاشورا را قصه وار تعریف کردن و آرام اشک ریختن و من هم بعد از دقایقی _نمی دانم از اشک مادر یا از اصل قصه_ شروع کردم گریه کردن.
طبیعتا اولین روضه ام نبود و سال ها بزرگ شده ی هیات بودم، که الحمدلله...
اما قطعا اولین باری بود که روضه و واقعه را فهمیدم
و همان بود و همان شد که ابالفضل العباس برایم شد باب الحوائج و گره من به این آستان
روضه های عباس برایم متفاوت تر، علقمه برایم جایی والاتر، روزهای تاسوعا خاص تر شد و از این دست

خدا سلامت بدارد مادرم را که مرا رهای این آستان کرد و حفظ کند پدرم را که مرا برد هیات.
.
.
پدر در دو گوشم سرود این سخن
که ای نازنین طفل دلبند من
حسینی بمان و حسینی بمیر
امیری حسین و نعم الامیر

پ.ن:
داستانش هم بماند چه شد که نشد و "سعید" شد نامش... راستی یکبار درست گفت کسی که این سعید ها شیطنت خاصی در چشمانشان هست!
  • الف

«خاطرات خانه متروک» را در حوزه با رفقا دیدیم. در ساخت یک کار بسی جذاب و چشم نواز با ایده های جدید و خلاقانه و حتی سطح نو و تازه از تکنیک های بصری در سینمای ایران و نه تنها در مستند ایران.

در روایت هم 10 گانه ای است که تاریخ قاجار و باز شدن پای ایران به جنگ اول و... را قصه می کند و گریزی هم به "قحطی بزرگ" می زند. البته برعکس بسیاری از مستندها و گزارش ها به صورتی افراطی کم آمار و ارقام می دهد که همین نقطه ای ضعفی است به نظرم، در جایی که باید حدود 10 میلیون کشته ایرانی بر اثر قحطی در چشم مخاطب برود!

اما ورود با جرات و به شدت قوی ای به این موضوع است، بلکه قشر فرهیخته و نخبه و دانشجو حداقل آشنایی ای با این برهه و این اتفاق پیدا کنند...

خدا خیرشان دهاد!


  • الف

می دانم هنوز هم نامرتب است اینجا، ولی خب من می نویسم اینجا دیگه، باید حالی دست بده تا دستی به سر روی اش بکشم و البته یک رفیق پای کار هم باشد که وقتی وعده می دهد عمل کند!

اضافه می خواهم بکن به اینجا؛

«پدر» را به به کتگوری ها یا همان دسته بندی ها، جدیدا و بعد از اسباب کشی یادداشت ها و خاطراتی از دوران جنگ پدر پیدا کرده ام که دوست داشتنی هستند. از معدود مزیت های اسباب کشی پیدا کردن این چیزهاست.

«ضد یادداشت ها» را هم در دسته بندی ها می گذارم، به دلایلی. بیشتر نقد و نظراتی را که می تراوشد و خب هنوز در حد مقاله و مطلب نیستند، تا کی پخته تر شویم!

اما «انسان_رسانه» تگ می شود و البته چه زیباتر؛ کلمه کلیدی می شود! کلمه کلیدی و شخصیت گم شده ای که فرهنگ و هنر حال حاضر ما از سطح مدیریتی تا کف اش بسی نیاز به همچین آدم هایی دارد. کلامی نامانوس برای مخاطب خارجی و مانوس برای ما که با ادبیات دکتر داریم بزرگ می شویم!
باشد که بشویم «آنچه» باید بشویم...

 

  • الف

اصلا مراسمات و مناسبت های حال حاضر در آمریکا گذشته و پایه شان خنده دار است و نسبتی با الان شان ندارد.

داستان عید شکرگزاری (thanksgiving) حضور سربازان انگلیسی در این قاره است که وقتی به خشکی رسیدند داشتند از گرسنگی می مردند، سرخ پوستان آن ها را به خانه های خود بردند و و با هر چه که داشتند از آن ها پذیرایی کردند، آن ها هم در عوض در مدت کوتاهی بعد از آن همه سرخ پوستان را کشتند!
حالا هر سال دور هم به شکرانه نمردن اجدادشان از گشنگی جمع می شوند و به حد انفجار می خوردند!

اصالت و ذات این بشر مصرف گرا را به جای مناسبت هایی که کمی ریشه تاریخی دارند بیشتر می شود در جمعه سیاه (black friday) دید. جایی و جامعه ای که ادعای تمدن دارند و اصل فرهنگ شان نایس(nice)  و کول(cool) بودن است در این روز برای تخفیفاتی با درصد بالا طوری به فروشگاه ها و البته به هم دیگر حمله می کنند که آدم را یاد قبایل وحشی آفریقا می اندازد!
 
 
 
 
 
در همچین دنیایی زندگی می کنیم!
  • الف

ظهر آن روز در دفتر سید داشت درباره پروژه ی تا آخر سال حرف هایی می زد: «مهاجرین افغان»

راستش رو بخوام بگم تا حالا خیلی حس همدردی خاصی با این برادران افغان مون نداشتم، شاید به دلیل دوری از مسئله و فضا یا شاید به هر دلیلی دیگری.

تا اینکه عصر همان روز بعد از صحبت های سید برای کمک در جابجایی یک سری وسیله مجبور به طی کردن مسیر 45دقیقه ای با «قدیر» شدم. طبیعتا سنگینی فضا اگر چیزی نمی گفتم بیشتر می شد چون باز کردن سر صحبت برای او سخت تر بود.

با اینکه اهل کدوم استان و ایالت و... هستید شروع کردم. نزدیک مزار شریف زندگی می کرد. داستان دیپلمات های ایرانی سفارت مزار را براش تعریف کردم، چیز های شنیده بود، بیشتر توضیح دادم و بحث به امنیت و طالبان و.. رسید. اینکه ایران هیچ فاکتور نداشته باشد این برایش بس است، امنیت.

میگفت به خاطر همین است که شغلی نیست. بخاطر عدم امنیت و حضور آمریکا! هرچی بیشت صحبت می کرد روحیه استکبارستیزی اش برایم بیشتر روشن می شد. حالا با فضایی آشنا شده بود که شاید نمونه اش رو بیشتر توی جمع بچه حزب اللهی ها دیده بودم...


خدا شر مستکبرین عالم را از سر مستضعفین و مردم جهان کم کند، بگو آمین!

  • الف

به یاد 29 اسفند 93


با وانت نیسان داغون سپاه

بار سیمان و گچ و کاشی

زیر بارون

کنار سد رضوان

زنگ پشت زنگ؛ ریجکت کردن

رزمیار دوم ابوالفضل حق گویان

ناهار ساعت 5

کالباس و نون و نوشابه و چیپس

خنده و خنده و خنده



پ.ن:

عجب روز آخر سال عجیبی، از آن روز های پر رنگ سال

  • الف

- بیخیال این حرف ها، «منِ او» چقدر دوست داشتنی ه.

- زندگی خیلی ها رو عوض کرده؛ زندگی خیلی ها رو ساخته، زندگی خیلی ها رو هم خراب کرده.

- چه کنیم جزء آخری ها نشیم؟

- دل نبند...

- فکر کنم این کار رو بتونم بکنم.

- میتونی گفتگوی بالا رو درباره منِ او منتشر کنی  (شکلک لبخند)



پ.ن:
این گفتگو خیلی قدیمی است!

  • الف

یکی از معضلات حال حاضر خانواده ها فرزند سالاری است، وقتی که چه از سر محبت یا جهالت یا حماقت اتفاق می افتد. 

هر چند اگر تکیه را بر آن روایت بگذاریم که بچه در 7سال اول سلطان اما حدودی را باید رعایت کرد که در دو 7سال بعد جایگاه خود را گم نکند و جایگاه ئدر تضعیف نشده باشد.

البته در همه این ها خودم هم باید به مرحله شهود برسم!

تا خدا چه خواهد...

  • الف

ق.ن:

اول از همه این رو بگم که منم حواسم هست که شهدا هر موقع بخوان رخ نشون دادن و این حرفا... ولی این رو که میخوام بگم متضادش نمی دونم!


یک سردار دوست داشتنی ای که نقش اش از بعد جنگ در این انقلاب داشته کمتر دیده شده حاج محمد باقر زاده هست. سید از همون بعد جنگ در تفخص مشغول بازگردوندن پیکرهای شهیدانی شد که بدن بی جان شون به این کشور جان می داد.

هر موقع وضعیت بحرانی ای پیش می آمد، خطری بود، تهدیدی می شد یا آتش فتنه ای را روشن می کردند سید با شهدایی از راه می رسید و رنگ و بوی معنویت را به شهر بر می گرداند و دل ها را نرم می کرد و تصمیم ها را برای همه آسان تر و آن وقت وضعیت ورق می خورد. باز هم تکرار می کنم که همه این ها خواست شهداست برای کمک به ما ولی او را انتخاب کرده اند. حاج محمد و بچه های تفحص هستند که توسل می کنند و مثلا روضه علقمه می خوانند و 8-7تا ابالفضل و عباس نامی را از زیر خاک بیرون می کشند...

سردار ساده و مردمی ای که او را از پای منبرهای آقا مجتبی (رحمت خدا بر او باد) یادم هست. 
بمان و گاه گاه حال و هوای مرده این شهر را با شهدایی که می آیند برای ما عوض کن سردار...


سه شنبه هرچه که باشد جلوی هم نفسی با یکی از این بزرگانِ گمنام کم می آورد، قدم زدن با 175 تای آنها که جای خود دارد! عجب سه شنبه ای...


پ.ن:

این یادداشت بعد از خستگی که نه سر زندگی 6-5 ساعت پیاده روی پیاده روی در معیت شهدای غواص در تاریخ 26 خرداد نوشته شده است.

  • الف