در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

هر جور حساب میکنم نمیارزد! صد در صد بیخیال «سیانور» میشم و راه میافتم سمت تالار. نزدیک است به خانه و دور به جایی که بودم.

معلوم است عروسی ای که آقا سید داماد آقای داور جشنواره بشود و

با آقای تهیه کننده _نه از آن مرسوم هایشان، که اهل معنا میدانند مقصود کیست!_ گپ بزنی و

پیشنهاد کار بگیری و هم افزایی اتفاق بیافتد و

سر میز شام اش حکمت بشنوی و

به مصطفا عروسکی بدهی و همچنان تحویل ات نگیرد و به جایش مصطفی حسابی تحویل ات بگیرد و شام اش را بدهی، در اولویت بالاتری از هر کار دیگری قرار می گیرد!



پ.ن:

- بعد اینکه هرجا میرفتیم از آن مدرسه کذا یک نفری را بالاخره میدیدیم، باید به آن بچه های حوزه را هم اضافه کنیم!

- سید جان؛ ان شاءالله با هم تا بهشت...


  • الف

سید را اصلا یادم نمی آید که از کی دقیقا شناختم اما از همان اول همینطور گرم و صمیمی بودیم.

سیر گردش ارتباطمان را در این چند سال به بهانه خواندن مطلب های این روزهایش مرور کردم، بسی برای خودم جالب بود.

از «راه» _که دیگر فرصت سر زدن بهش را هم ندارم_ تا عمار و ستاد و تریبونِ مفتاح و مراسم ها و دانشگاه و سفر مشهد آن سال و... و حرفهایی که ماند و باید بعدا بزنیم.

این روزها سید به دلایلی در کارولینای جنوبی به سر میبرد، چند وجب آنورتر از قلب استکبار جهانی! 

.

فکر میکردی روزی پایت را روی زمینی بگذاری که عمری مرگ بر آن فرستادی و متن نوشتی و پوستر و کلیپ ساختی؟! دنیای جالبی است...

.

اول که خبردار شدم از یکی از بچه ها پرسیدم:

- آمریکا؟! چیکار میکنه اونجا؟
- سید هستش دیگه رفته اونجا هم انقلاب کنه! (شکلک لبخند)

سیدی که سرشلوغ و پرفعالیت بود و جز معدود افرادی که راحت با «آقا وحید» کار میکرد این روزها هم در «فرنگ نوشت» مشغول روزنگاریهای عادی است که دیدن هر از گاهی آنها خالی از لطف نیست.

دعایش کنید زنده برگردد!

عکس ارسالی با تیتر: رویای های آمریکایی

  • الف

به یاد 29 اسفند 93


با وانت نیسان داغون سپاه

بار سیمان و گچ و کاشی

زیر بارون

کنار سد رضوان

زنگ پشت زنگ؛ ریجکت کردن

رزمیار دوم ابوالفضل حق گویان

ناهار ساعت 5

کالباس و نون و نوشابه و چیپس

خنده و خنده و خنده



پ.ن:

عجب روز آخر سال عجیبی، از آن روز های پر رنگ سال

  • الف

در محیط های بزرگ شدم که هیچ وقت فکر نمی کردم دوستی از شهرستان داشته باشم.

دانشگاه هم خیلی _و فقط کمی_ تغییری در این نظرم ایجاد نکرد اما از باقیمانده های جهادی سخت امسال یک دوست شهرستانی است، با اینکه بسیار در ارتباط و آشنایی جدید سخت گیر شده ام اما به خاطر ساده گی اش این راه را آسان کرد...

سفری که دوباره امسال در تابستان به خراسان جنوبی داشتم با هم سری به باغ میوه هایشان زدیم و خوش بود.


  • الف

امتحان دارم، از صبح بلند شده ام و دارم میخونم که بعد از دو سه هفته پیامک می رسد.

دنبالم میای/حرف زدنمان و خبر عقد کردنت در همین مدتی که حرف نمی زدیم/صف پمپ بنزین/شکست سوییچ ماشین/ماندن کنار اتوبان/دنبال کلیدسازی/یه سر کردن ماشین/امتحان تستی ای که نفهمیدم چجوری دادم/رفتن به عمار/سخنرانی استاد/بالاخره تمام شدن قرارداد کذا/شب را با بچه ها/شام هم توی پارک رو علف ها...


همه ی اتفاقات مهم و غیرمهم و جالب و کسل کننده می شود یک روز چهارشنبه کامل!

واقعا اگر کلاس چهارشنبه ظهر تا شب نباشد چقدر اتفاق ممکن است در یک چهارشنبه بیافتد!

  • الف
عصر جمعه
شب اربعین
بین الرحمین
برای خودم میخونم:
«عصر این جمعه دلگیر...»

چه لذتی دارد
.
.
.
تا قبل از این فکر می کردم بزرگترین دوگانه های عالم همان هایی است که فیلسوف ها و انتلکتوئل ها بحث می کنند و شرح می دهند ؛
بودن یا نبودن
رفتن یا ماندن...
اما حالا فهمیدم که بزرگترینِ دوگانه ها اینجا، در این خیابان، در بین این شلوغی و در انتخاب زیارت اولین حرم رقم می خورد.




فلسفه را بیخیال، تفکیکی شده ام!
بین الحرمین / اربعین 1436



پ.ن:
عکس از برادرم آقا فواد تقی زاده _ آذر 93/اربعین
  • الف

حماقت که شاخ و دم نداره! گفتم بذار برم...

قبل حلقه پا شدم رفتم. 

بازیگر نقش اصلی نیومده. صداش رو در نمیارن. همه بازیشون رو میکنن و به جای بازیگر نقش اول با دیوار حرف میزنن. به شدت ضایع به شدت مقوا(!) 4 پرده بازی می کنند و بعد هم که تمام می شود به عنوان احترام همه با کارگردان که روی سن می آیند بچه هاشون هی در گوشی به کارگردان میگن که یه توضیحی بده... اونم اصلا به روی خودش نمیاره.

بعد اگه نمایشنامه رو ندونی و بازیگر نقش اصلی که نبود رو نشناسی میتونی فک کنی که اینا چقدر خفن ان مثلا! واسه بازیگر نقش اصلی _که داستان زندگی اونه_ هیچکس رو در نظر نگرفتن و گذاشتن مخاطب خودش اونو فرض کنه!





پ.ن:

تموم شدی دیگه!

  • الف

ساعت 6 وسط جلسه نشسته ایم، همه می خواهند همه چیز را زیر رو کنند.

این وسط محسن میزنه آروم به پهلوم؛


- مثلا امروز روز جهانی غذاست! اونوقت من و نو ناهار نخورده ایم هنوز!




*16 اکتبر روز جهانی غذا!

  • الف
سه شنبه یعنی اینکه صبح تا دم غروب همه چیز نرمال (=عادی) بگذرد و برود ولی چون سه شنبه است به خیر تمام نشود.
بروید بشینید توی «گیو» ، قاطی دود قابل تحمل و افراد متظاهر غیرقابل تحمل
بعد هم کلی گره ذهنی باز شود که؛
دلیل مرگ فلانی چی بوده
فلانی بچه ی فلانی
...
بعد هم مثل همیشه نا تمام و خسته تر و پشیمان تر از قبل خداحافظی کنید بروید!


حالا همه ی اینها را کنار بگذار، این سه شنبه اول پـایـیـز باشد!



پ.ن:
وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلاَدُکُمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ (28/انفال)
  • الف

شاید من در خیلی از مسائل به نظر روشنفکر بیام یا روشنفکر بازی دربیارم ولی در یه سری از مقوله ها اینقدر سنتی هستم که شاید شماها بگید «دگم»! من هم که هیچ ابایی ندارم، راحت باشید!

یکی از اون ها هم مسئله زن و ازدواج هستش...




پ.ن:

- در ساعت 23:59، تازه رسیده از سفر با لباس بیرون!

- نمیدونم چه هیزمی تری به یه سری فروختم که چند وقته گیر دادن به ازدواج من و میخوان از دستم راحت بشن!


  • الف