در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

به هوای امتحان بی هوا از خواب بیدار شدم. وسط اتاق لای برگه ها خوابم برده بود... برگه ها رو بالا و پایین می کنم یه ذره اما آخرش از کنار بالشت "منِ او" رو بر میدارم و بازش میکنم.

ببین! دیروز اینقدر تو دفتر گفتی و منم بهت برگشتم و گفتم: «ببین کاری میکنی بشینم شب امتحان بخونمش!» ، همین هم شد! اصلا دیدی حس حال آدم برای خیلی کارهای متفرقه همین شب امتحان میاد؟

از ادامه ی دیشب می خونم:

- «هیچ سری به خودش، به تنِ خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش نگاه می کنه. این اول لوطی گریه!»

.

.

- «رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمیداره!»

.

.

- «نا لوطی!»


سر صبحانه نمی دونم از کجا بحث خاطرات بابام میرسه به اوایل انقلاب و قبل انقلاب، چرا اتفاقا الان یادم افتاد! از یه چیز خیلی خنده دار!

- «خونه خاله ام اینا سر مرتضوی-صاحب الزمان (عج) بود. یه ظهری حدود آبان [1357] بود یهو صدای 10-20 تا موتوری شنیدم، داد میزدن تظاهرات، تظاهرات. اومدم لب بالکن و داشتم نگاه میکردم... یهو دیدم ااا این همون لات محله صاحب الزمان هستش با نوچه هاش... یه میوه فروشی نبش کوچه روبرویی بود. یه عکس قاب شده و بزرگ شاه بود. رفت اون رو برداشت و کوبید وسط خیابون و لگدش کرد و بلند داد زد بگو مرگ بر شاه!»

- «نچ نچ نفس امام ببین باهاشون چیکار کرده بود...» 

- اره، اتفاقا بعد انقلاب هم خیلی آروم شده بود. اصلا یه آدم دیگه ولی هنوز مشتی و لوطی بود... بعد مجروحیت یه بار رفته بودم مغازه اصغر قمی، رفیق رحیم قاسمی؛ همون که حسینیه خ کمیل رو ساخته... اون بنده خدا هم اونجا بود. اصغر رو که یادته؟ همون که میرفتی از مغازه اش بازی های پلی استیشن میگرفتی!»

- اوهوم

- «رفتم و بعد از کلی حال و احوال شروع کرد که حاجی ما هر چی داریم از شماهاست و خیلی شجاعید رفتید جنگ و الخ... منم بهش خندیدم و گفتم اتفاقا ماها هرچی داریم از امثال شماهاست. یکه خورد. خاطره اون روز تو بالکن رو براش تعریف کردم... هرچی بیشتر میگفتم بیشتر گریه می کرد و شرمنده می شد. خیلی مشتی بود.»

.

حرفش که تموم میشه ناخودآگاه لبخند میزنم و توی دلم میگم؛ لوطی، مشتی، انقلاب، خ صاحب الزمان، مسجد قندی، حاج فتاح...




همه این ها اتفاقی است؟!

این همه اتفاق خوب برای یه سه شنبه؟!



پ.ن:

برای تو که داری میپرسی از خودت؛

نه نخوندم! یه بار "منِ او" رو تا ص 300 خوندم وب به دلیلی ول کردم. الان از اول می خونم! پس در نتیجه "بیوتن" رو هم نخوندم! اصلا هم عجیب نیست!

  • الف
دست خودم که نیست!
هر چقدر هم تلاش کنم که نشه، میشه...
حس پسر بچه ای که...
.
.
.
.
چقدر نوشتن از این چیزها سخت شده!
گفتنش به تو که هیچ!




پ.ن:
"Boyhood"
  • الف

جملات زیر بازخورد (ری اکشن) یک جمع خاص نسبت به یک متن جدی و توصیه ای است؛


   - .....

  - سلام، کلیت حرفت رو فهمیدم... ولی جزئیاتش رو نه! جملاتت سر و ته نداره چرا؟

   - (هنوز ندیده!)

   - خرج داره!

 - سلام ، ممنون که گفتی. ولی چرا "....." ،مگه دانشگاه امام صادقه (ع) هست؟!        :)

   - (.....)

   - یا علی/کی رفتی خواستگاری نامرد به ما نگفتی؟

   - ها ها

   - رفتی خواستگاری؟!

   - آورین، حالا مشکل اون بنده خدا چی بوده؟

  • الف

می بینی؟! اصلا خیلی جسور است... توی سیاست سرک می کشد، توی اقتصاد هم. دیگر فرهنگ و روابط اجتماعی و خانواده و... را اصلا بیخیال! خودش را بزرگ و بزرگ تر جلوه می دهد. همه چیز را نقد می کند و همه را به سخره می گیرد حالا خودش و توابعش را مسخره نه ولی اگر به نقد هم بکشی چنان جنجال رسانه ای راه می اندازد که نپرس! همان که گفته بودم؛ «رسانه ای که نباید بیشتر از یک رسانه باشد!»



V for Vendetta 

(2005)

داخلی / تونل مترو

در حالی که V به سمت کریدی حرکت میکنه و همه مامورها رو میکشه و اون هم پشت سر هم بهش شلیک میکنه؛


کریدی: بمیر، بمیر، بمیر، چرا نمی میری؟

وی: پشت این نقاب چیزی بیشتر از یه جسم هست.

  پشت این نقاب یه آرمانِ آقای کریدی!

  "و آرمان ها ضد گلوله هستند..."

به ملتی شجاعت و جسارت می دهد و از دیگری غرور و عزت اش را می گیرد!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


قدرت اثر و عمق استراتژیک اش را می بینی؟


این روزهای لندن...



  • الف
دیروز از ظهر تا طرفای 9 کلاس داشتم و بعدش هم که رفتیم «هیات دانشگاه هنر» تا طرفای 12! بماند که چقدر به دلم نشست...
صبح هم 7 صبح جلسه داریم سمت پل چوبی!
به زور بلند شدم و زدم بیرون منتظر تاکسی... زانتیا جلو پام ترمز زد و سوار شدم... اینقدر سرد بود که وقتی سوار شدم فهمیدم زانتیاست.. تا سر آزادی رسیدم دست تو جییبم کردم که کرایه رو بدم... گفت التماس دعا، دوباره برگشت و گفت خیلی ممنون میشم اگه دعا کنید... خیلی مشتی بود!

تا سر جیحون نم پیاده اومدم دنبال موتور؛
  - تا پول چوبی 6 هزار تومن میری؟
  - یه چی بذار روش بریم
  - نه دیگه همون 6 تومن
  - بیا بشین بریم، بشین
یعنی اینجوری که من موتور گرفتم این یه ماهه چارتر مشهد_تهران گیرم نیومده!

بعد جلسه زدم بیرون، سوار تاکسی شدم، وسطای راه دست کردم جیبم دیدم فقط 500 تومن دارم... با شرمندگی به راننده گفتم من یادم رفت از عابر بانک پول بگیرم... من رو یه جا در حد 500 پیاده کن... گفت این چه حرفیه، پیش میاد بالاخره! تا آخر مسیرم رسوندتم... خیلی مشتی بود!




پ.ن:
شروع تگ #مشتی گری ، حاصله از منبر حاجی پناهیان ، دانشگاه هنر
  • الف

دشمن 61 / دشمن 93

 

شب عاشورا:

 

 

 

عصر عاشورا:

 

 

 

 

پ.ن:

اینجا هیات انقلابه!

 
  • الف

قبل غروب سه شنبه؛

دیگر نمیدانم به کدام داغ گریه کنم...

دیگر نمیدانم به کدام داغ عباس گریه کنم...

نمیدانم

  • الف

...وَکُنْ لى عَلَى الاْعْداَّءِ ناصِراً وَعَلَى الْمَخازى وَالْعُیُوبِ ساتِراً وَمِنَ الْبَلاَّءِ و اقِیاً
...و مرا در پیروزى بر دشمنان یارى کنى و رسوائیها و عیوبم را بپوشانى و از بلا محافظتم کنى

وَعَنِ الْمَعاصى عاصِماً بِرَاءْفَتِکَ وَرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
و از گناهان نگاهم دارى به مهر و رحمتت اى مهربانترین مهربانان


مناجات شاکین

  • الف
بعد نوشت:
 

من : یه خبرایی درباره آقا وحید شنیدم، درسته؟

سید : مثلا چی؟
من : یعنی اونجا بی در و پیکرتر شد؟ الان تو رئیسی؟  :)
سید :      (:
 
 
 
 
قبل نوشت:
مرگ بر آمریکا 93
حاج صادق آهنگران
داغ داغ ، کار بچه های دفتر
 
 
 
  • الف
  • الف