در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگ» ثبت شده است


حالا که به گمانم طلبیده اند، نشسته ام روبروی مادر؛

- برم؟

- دلم نمیاد مانع رفتنت بشم، از اونور هم خب... میدونی هر سفر دیگه و هرجا دیگه با اینقدر خطر بود...

- دعا کن یا سالم برگردم یا برنگردم.

- میری و برمیگردی به امید خدا هیچ بلایی هم سرت نمیاد

- اره بلا نیست، رحمته...

[با لحن خاصی میگم]: هر بلایی کز تو آید رحمتی ست...

می خندد.


ب.ن:

«کربلا کربلا ما داریم می آییم...» ای نوا را سالها پیش اسماعیل های خمینی بت شکن می خواندند و قربانی می شدند و الان فرزندان همان ها سمت کربلا می روند... پیاده... میلیونی... تا ببینیم دهر همیشه بر مراد سفلگان نمی چرخد. تا من و تو هم به کربلای خودمان برسیم که ما را نیز عاشورا و کربلایی هست؛ کل یوم عاشورا و ارض کربلا.

به نظرم این ها جملات آوینی بود اگر این روزها و این اتفاقات را می دید و می نوشت... رحمت خدا بر او.


پ.ن:

اگر توفیق باشد و شرط حیات برقرار، نماز صبح فردا را در حرم علی بن ابی طالب میخوانم... دعاگوی دوستان 

  • الف

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

.

.

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

 


 

  • الف

- گریه هم مثل باران ضروری است  /  غصه از دل زدودن بهانه +

جواب دادم: راه رفتن، شعر خواندن تا مترو  /  جشنواره عمار بهانه...



پ.ن:

دقیقا نیمه های اول دی ماه هر سال یک اتفاق خوبِ خاص داشته؛

چه آن چهارشنبه چند سال قبل

چه پنج شنبه ی همین اواخر

یا آن سه شنبه خیلی دور

  • الف

به هوای امتحان بی هوا از خواب بیدار شدم. وسط اتاق لای برگه ها خوابم برده بود... برگه ها رو بالا و پایین می کنم یه ذره اما آخرش از کنار بالشت "منِ او" رو بر میدارم و بازش میکنم.

ببین! دیروز اینقدر تو دفتر گفتی و منم بهت برگشتم و گفتم: «ببین کاری میکنی بشینم شب امتحان بخونمش!» ، همین هم شد! اصلا دیدی حس حال آدم برای خیلی کارهای متفرقه همین شب امتحان میاد؟

از ادامه ی دیشب می خونم:

- «هیچ سری به خودش، به تنِ خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش نگاه می کنه. این اول لوطی گریه!»

.

.

- «رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمیداره!»

.

.

- «نا لوطی!»


سر صبحانه نمی دونم از کجا بحث خاطرات بابام میرسه به اوایل انقلاب و قبل انقلاب، چرا اتفاقا الان یادم افتاد! از یه چیز خیلی خنده دار!

- «خونه خاله ام اینا سر مرتضوی-صاحب الزمان (عج) بود. یه ظهری حدود آبان [1357] بود یهو صدای 10-20 تا موتوری شنیدم، داد میزدن تظاهرات، تظاهرات. اومدم لب بالکن و داشتم نگاه میکردم... یهو دیدم ااا این همون لات محله صاحب الزمان هستش با نوچه هاش... یه میوه فروشی نبش کوچه روبرویی بود. یه عکس قاب شده و بزرگ شاه بود. رفت اون رو برداشت و کوبید وسط خیابون و لگدش کرد و بلند داد زد بگو مرگ بر شاه!»

- «نچ نچ نفس امام ببین باهاشون چیکار کرده بود...» 

- اره، اتفاقا بعد انقلاب هم خیلی آروم شده بود. اصلا یه آدم دیگه ولی هنوز مشتی و لوطی بود... بعد مجروحیت یه بار رفته بودم مغازه اصغر قمی، رفیق رحیم قاسمی؛ همون که حسینیه خ کمیل رو ساخته... اون بنده خدا هم اونجا بود. اصغر رو که یادته؟ همون که میرفتی از مغازه اش بازی های پلی استیشن میگرفتی!»

- اوهوم

- «رفتم و بعد از کلی حال و احوال شروع کرد که حاجی ما هر چی داریم از شماهاست و خیلی شجاعید رفتید جنگ و الخ... منم بهش خندیدم و گفتم اتفاقا ماها هرچی داریم از امثال شماهاست. یکه خورد. خاطره اون روز تو بالکن رو براش تعریف کردم... هرچی بیشتر میگفتم بیشتر گریه می کرد و شرمنده می شد. خیلی مشتی بود.»

.

حرفش که تموم میشه ناخودآگاه لبخند میزنم و توی دلم میگم؛ لوطی، مشتی، انقلاب، خ صاحب الزمان، مسجد قندی، حاج فتاح...




همه این ها اتفاقی است؟!

این همه اتفاق خوب برای یه سه شنبه؟!



پ.ن:

برای تو که داری میپرسی از خودت؛

نه نخوندم! یه بار "منِ او" رو تا ص 300 خوندم وب به دلیلی ول کردم. الان از اول می خونم! پس در نتیجه "بیوتن" رو هم نخوندم! اصلا هم عجیب نیست!

  • الف
دست خودم که نیست!
هر چقدر هم تلاش کنم که نشه، میشه...
حس پسر بچه ای که...
.
.
.
.
چقدر نوشتن از این چیزها سخت شده!
گفتنش به تو که هیچ!




پ.ن:
"Boyhood"
  • الف

.

سه شنبه این دلم باز غم گرفته

تـمـام آسمـان مـاتم گـرفتــه

هوای دل اگر چه نیمه ابری ست

ولـی رگـبار هـم نم نم گـرفتـه

.

  • الف
این روزها که کمی حرف اش در خانه بیشتر شده و من شوخی و جدی به آن جواب میدم آخرش یاد نمایشگاه قرآن 5-4 سال پیش می افتم.
با هم بین غرفه ها راه می رفتیم و دنبال قرآن برای سفره عقد آقا سعید می گشتید!

برگشتید و گفتید: کی میشه بیام برای سفره عقد تو قرآن بگیرم؟
عجیب خاطره اش در خاطرم مانده!
یادتان هست؟ 
  • الف

بسم الله


« سلام آقا رضا. سلام آقا رضای سلمانی.

خودتان که بهتر می دانید، بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که آدم در حکمتشان می ماند. انگار خود خدا آن بالاها زمینه اش را خوب جفت و جور کرده باشد، که آن اتفاقات واقع شوند. مثلا همین که شما از اصفهان بلند بشوی و بروی جنگ، در جبهه اسیر بشوی، در داخل عراق شهیدت کنند و همانجا هم به خاک بسپرندت. و تو تا سال های سال گمنام آن جا بمانی، تا روزی برسد که صدام سرنگون بشود و پیکر پاکت را به ایران بیاورند. و از بین همه این دانشگاه ها، سهم ما بشود ک میزبان پیکر پاک تو و چهار هم رزم دیگرت باشیم. روز ها از کنار مزارت بگذریم و زیارتت کنیم. زیارت عاشورا و دعای عهد بخوانیم و با مقام شما از خداوند و معصومین تقرب بطلبیم.

آقا رضا! از روزی که شما، و چهار همرزم بزرگوارت اولین بار بر روی موج دست های مشتاق مردم، قدم بر چشم دانشگاه ما  گذاشته ای، شش نوروز می گذرد. نوروزهایی که در کنار شما تحویلشان کردیم. یا مقلب القلوب خواندیم و اشک ریختیم و خندیدیم. چه محرم ها که در کنار مزار شما خیمه ی عزای اباعبدالله بر پا کردیم. و به نیابت از شما روضه خواندیم و سینه زدیم. به این امید که در حقیقت شما نائب الزیاره ما باشید..

با این همه می دانم. می دانم. ما آن چنان نبودیم که برای شما، میزبانان خوبی باشیم. آنان که بر خان کرم اباعبدالله مهمانند را چه به هم جواری میزبانان غافلی چون ما. که هر چه هست، ما گدایانیم و دست بر دامان شما داریم باشد که از صدقه ی سر شما، ما را نیز از جایگاه عظیم شهادت فیضی دهند.

آقا رضا! قسمت حضرت باری تعالی بر آن بود که راز نام نورانی شما بر ما غافلان گم شده در این بیابان گمراهی آشکار شود و این بار شما میزبان ما مردگان گمنام روزگاران زحمت و معیشت باشید. و امروز ما در کنار مزار نورانی شما جمع شده ایم و می گوییم، ای شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»

امشب را تا صبح حالی دارم «عجیب»، مثل شب های آن هفته «غریب»...



بعد نوشت:

 

  • الف